آبرخی بر این باورند که فیزیک به پایان خویش نزدیک میشود. زیرا به زودی تمام پرسشهایش پاسخ مییابند؛ من این اندازه خوش بین نیستم. دیگران ادعا میکنند که فلسفه از پیش پایان پذیرفته است، زیرا پرسشهایش هرگز پاسخ نمییابند و شاید هیچگاه نمیبایست چنین پرسشهایی طرح میشدند، این اندازه نیز بدبین نیستم. من مثل همیشه این باور نه چندان تازه را طرح میکنم که نه کامیابیها و نه ناکامیهای ما پایان پذیرفتهاند. پاسخ گفتن به تمام پرسشهای فیزیک پیروزی نبوغ بشری است. اما دقیقاً به واسطه نبوغ انسانها نسبت به کسب این تمامیت نامطمئنم. کنار گذاشتن پرسشهای فلسفی نیز ترک فاجعه بار تامل و معنا خواهد بود. اما دقیقاً به خاطر همین گریز ناپذیری پرسشهای فلسفی (یعنی این که صرفاً دانشگاهی نیستند و در جریان زندگی بروز میبایند) نسبت به این که هرگز از چنین فقدانی رنج ببریم، مردد هستم. موجی از بربریت و فلسفه نامطلوب از بین میرود، اما پایان نهایی فلسفه تا هنگامی که نوع بشر امیدها، تعارضات، مشکلات،کنجکاوی و نبوغ خود را از دست ندهد، تحقق نخواهد یافت. در قرن بیستم، فلسفه غرب به دو اردوگاه عمیقاً متضاد تقسیم شد. یعنی فلاسفه «تحلیلی» انگلیسی زبان و فلاسفه اروپایی یا «قارهای». مهم نیست که این فلسفهها چقدر متفاوتند و چگونه نوآوریهای وحدت بخش اخیر میان آنها شکل گرفته است؛ یکی از دلایل اعتقاد به مرگ فلسفه این است که شخصیتهای بزرگ هر دو اردوگاه به رغم اشتراک اندک، در مورد مرگ فلسفه به توافق رسیدهاند. به نظرتحلیلگران انگلیسی میتوان از طریق تحلیل زبان به وعده دیرینه اخذ شناخت از فلسفه تحقق بخشید. یعنی آنچه الیور وندل هولمز (Oliver Wendell Holmes) آن را کره گرفتن از خلاءمی داند. تحلیل زبان فعالیتی بلند پروازانه نبود و نکته نیز همین است. این کار رسالتی موقتی و فروتنانه بود و امیدها را بر میانگیخت دقیقاً به این دلیل که در سطح باقی میماند. لودویک ویتگنشتاین امیدوار بودکه وضوح بخشی به زبان بیش از حل مسائل فلسفی، آنها را منحل کند واز این طریق فلسفه را به پایان رساند: زیرا وضوحی که به دنبالش هستیم حقیقتاً کامل است. اما این سخن صرفاً بدان معناست که مسائل فلسفی کاملاً از بین خواهند رفت. این کشف واقعی مرا قادر میسازد که به دلخواه از فلسفه ورزی دست بردارم. این کشف به فلسفه آرامش میبخشد و بدین سان دیگر از پرسشهایی که خود آن را زیر سوال میبرند رنج نمیبرد. (پژوهشهای فلسفی، بند 133) اما مرگ فلسفه به این دلیل صورت نگرفته است که مسائل آن محو شدهاند. بر عکس، با تحلیل زبان در مییابیم که اندیشه تا چه اندازه توسط زبان جهت دهی شده و رهایی از آن چقدر دشوار است. «فلسفه نبردی است برای رهانیدن ذهن از افسون زبان» و رسالت آن «نشان دادن راه خروج از بطری به مگس» محسوب میشود. (پژوهشهای فلسفی، بندهای 109 و 309). در این طرح فلسفه پایان نمیپذیرد مگر وقتی که [مانند مورد فیزیک] نبوغ بشری پیروز شود یا خود فریبی صورت گیرد؛ ما همچنان در انتظاریم. فیلسوفان تحلیلی در مقابل شیوههای بزرگ و سنتی فلسفه که دعاوی بسیاری دارند و (به نظرایشان) هیچ چیز در آنها ثابت نمیشود، قد علم میکنند و بنابراین ایشان امیدوار بودند با تشخیص منشاء خطا - یعنی افسون زبان - و مهار بلند پروازیهایشان پیش روند. هدف ویتگنشتاین صرفاً رهایی از توهم نظام مند زبان بود. دیگر فیلسوفان تحلیلی (به قول جان لنگ «John Lange») میخواستند سنگریزه روشنی به توده شناخت بیافزایند. اما آنها به جای ترک یا اصلاح عمیق فلسفه به حفظ این عنوان پرداختند و آن را در حوزههای زبان شناسی و ریاضیات به کار بردند. در این حوزهها، پیشرفت امکان پذیر بود. بدین سان ایشان در فلسفه به جای پیشرفت، اختلافات و الگوهایی جدید به وجود آوردند. فیلسوفان تحلیلی میتوانند سهم در زبان شناسی و ریاضیات را فلسفه به شمار آورند. زیرا اصرار بر پیشرفت، تعریف دوباره فلسفه را ایجاب میکند دقیقاً همان طور که اصرار بر خوش بینی و خوش باشی،برخی از روسای جمهور جدید را به باز تعریف «رکود» واداشته است. به قول ارنست گلنر (Ernest Gellner) (در «کلمات و اشیا») کشیشی که ایمانش را [به دین] از دست میدهد، دست از دعوت خویش بر میدارد، اما فیلسوفی که ایمانش را [به فلسفه] از دست میدهد، به تعریف دوباره فلسفه میپردازد. در اروپا، مارتین هایدگر فیلسوفان قرن بیستمی و غیر تحلیلی را کاملاً متقاعد کرد که فلسفه با نیچه مرد و نیچه آن را کشته است. ریچارد رورتی نظریه هایدگر را به صورتی امروزین درآورده و به آن جنبه عامه فهم بخشیده است: نیچه فلسفه را به تمامیت نرساند، تمام پرسشهایش را پاسخ نگفت یا آن را وظیفهای محال قرار نداد، بلکه بی حاصلی و خود فریبی آن را آشکار کرد. نیچه نیز علیه شیوه اصلی فلسفه سنتی قیام کرد و دریافت که این شیوه بر علایقی ناشناخته و خودشناسی ضعیف مبتنی بوده است. انتقاد نیچه از منظری دیگر با اعتراضات مارکس و بعدها فروید پیوند مییابد. ایشان همگی فلسفه را از تظاهر به عینیت باز داشتند و از آن خواستند که علایق به کار رفته در پژوهش را بشناسد و بدون دعوی حقیقت مسئولیت به کارگیری آنها را بپذیرد اگر به واسطه فلسفههای معاصر متقاعد شویم که تفکر، تماماً نوعی تحریف نظام مند واقعیت، یا همان تحریف ایدئولوژیک است ــ یعنی محصول نژاد، طبقه، جنسیت، زبان، خلق و خوی، فرهنگ و قرن ــ در آن صورت چارهای جز پذیرش این باور نخواهیم داشت. تلاش برای رهایی از این دام با جستجوی سنتی حقیقت که فراتر از این محدودیتهای متنی باشد (به زعم برخی) کاری احمقانه است.اگر این انتقاد وارد باشد، اصرار بر فلسفه در حکم تکرار کهنه پرستانه، نوستالوژیک و جاهلانه مواضع پیشین است. پذیرش این انتقاد بدون جستجوی راه حل آن و در عین حال تداوم خودآگاهانه فلسفه، مصداق چیزی است که پیتر اسلوتردیچ (Peter Sloterdijk) (در«نقد عقل کلبی») آگاهی نادرست روشنفکرانه مینامد. هایدگر مسیری را در فلسفه اخیر نشان میدهد که به واسطه نیچه از آرمان سنتی عینیت به نفی آن میانجامد. رورتی نشان میدهد که چه مقدار از جنبشهای معاصر فلسفی این راه را در پی گرفتند. اما هر دو عاقلتر از آنند که تمام فلسفه را پی جوی این مسیر بدانند یا فلسفه پس از نیچه را کاملاً همسان بیانگارند. اما اگر ادعای فوق بدین صورت تغییر یابد که تمام فیلسوفان شایسته، این مسیر را در پی خواهند گرفت نشانه تکبر یا مصادره به مطلوب خواهد بود. به علاوه هایدگر و رورتی عجولانه فرض میکنند که این راه به عدم فلسفه و نه صرفاً فلسفه نامطلوب، غیر سنتی و یا حتی فلسفه انقلابی یا برانگیزاننده رهنمون خواهد شد. به هر حال گمان نمیکنم که ما به نسبیت تاریخی یا انحرافات ناشی از دستور زبان محکومیم. اما این دعاوی پست مدرن رانادرست نیزنمی دانم. من با آنها موافقم زیرا طغیان علیه استدلالهای شلخته و دعاوی متکبرانه در بخش اعظمی از فلسفه سنتی را میپذیرم. اما من این قضایای پست مدرن را به سختی میپذیرم زیرا آنها نه تنها اثبات ناپذیر بلکه خود-ویرانگرند. در فلسفه سنتی مشکلات طرفداری از نسبی گرایی بدون دچار شدن به تناقض، به خوبی شناخته شده است به عبارت ساده تر اگر بگوییم «همه باورها به شرایط تاریخی بستگی دارند». این ادعا شامل خودش هم میشود؛ اگر این عبارت نادرست باشد، بنابراین میتوان از آن چشم پوشی کرد. اما اگر درست باشد، صرفاً به زمان و مکان صدور خودش بستگی دارد. بدینسان این عبارت یا مطلقاً نادرست و یا تنهابرای بخشی از مردم صحیح است. پرسش همچنان مطرح آن است که آیا با این قیاس ذوحدین، مشکلات پیشاروی نسبی گرایی بیش از حد ساده انگاشته نمیشود. برای بار نخست، افلاطون این پرسش را مطرح میکند. نسبی گرایان نیز از آن پس کوشیدهاند تا به این پرسش پاسخ دهند. برخی این حقیقت را که ما بر سر پاسخ به پرسش مذکور به توافق نرسیدهایم، نشانهای دیگر از بی ثمری فلسفی میدانند. اما از نظر من این حقیقت، نشانهای است از پرسشی اجتناب ناپذیر. شاید مابعدالطبیعه مرده باشد اما معرفت شناسی نمیمیرد، زیرا اعلانهای مرگش آن اندازه خام و مسأله انگیزند که توجه فلاسفه را ایجاب میکنند. به طور خلاصه گمان میکنم که هر دو فیلسوف قارهای و تحلیلی به واسطه ی ناامیدی از آرمان شناخت عینی، مرگ فلسفه را اعلام داشتهاند و خود را به انواع متفاوتی از نسبی گرایی تاریخی و زبانی سپردهاند. اما شناخت عینی هرگز شرط تعیین کنندهای برای فلسفه نبوده است. شناخت عینی، برنامهای پژوهشی (research program) یا نوعی آرمان به شمار میرود، اما نه برای تمامی فلاسفه. در واقع، نسبی گرایی درست به اندازه عینی گرایی (objectivism)، فلسفه است. از این رو ناکامی برنامه پژوهشی عینیگرایان دلیل خوبی برای نسبی گرایی و یا اعلام مرگ فلسفه نیست. اگر چنین است، چرا فلاسفهای صاحب نبوغ مقدمات خود را نقض میکنند و مرگ فلسفه را اعلام میدارند؟ من این تفسیر توماس ناگل (Thomas Nagel) را میپذیرم. «اگر نظریات تعین تاریخی و توهم دستوری نادرستند[یا نادرست تلقی میشوند]، چرا برخی فیلسوفان علاج دردهای مابعدالطبیعی شان را در این درمانها میدانستهاند. تشخیص متفاوت من آن است که بسیاری فیلسوفان از این موضوع رنج میبرند و در صورت رهایی از معضلات آن،خشنود خواهند شد. غالب افراد این امر را ناامید کننده میپندارند، اما برخی دیگر به صعوبت آن، چنین واکنش نشان میدهند که این اقدام را نادرست و این مسائل را غیرواقعی میانگارند.» ]کتاب «نگرشی از هیچ کجا»،ص.11[ چرا من از فلسفه رانده نشدهام ؟ کوتاه ترین پاسخ آن است که من هرگز برنامه تحلیلی برای بیداری از رویای زبان و یا بدست آوردن شناخت فلسفی از تحلیل آن را نپذیرفتهام. به علاوه این تشخیص تحلیلی را نیز نپذیرفتهام که فلسفه بعد از نیچه تکراری یا خود فریب است. چرا من این امور را نپذیرفتهام؟ تا حدودی بنا بر دلایلی که از حیث فلسفی معتبرند؛ به گمان من این نتیجه گیریها شتاب زده هستند و تا حدی در جهل ما نسبت به تاریخ فلسفه، فقدان خلاقیت در تجسم گزینههای پیش رویمان و اندیشههای گذرای ما ریشه دارد. اما اساساً الگوهای ما برای این که فلسفه چیست و چه باید باشد، متفاوت است. آنچه ناگل صعوبت فلسفه میخواند، تصور مرا از فلسفه مخدوش نمیسازد. از نظر من فلسفه به جستجوی حقیقتی عینی و نظام مند محدود نمیشود، هر چند در گذشته غالباً این صورت را به خود گرفته است. بنابراین وقتی این جستجو به گونهای تردید آمیز ناموفق از آب در میآید، از فلسفه دل آزرده نمیشوم. من در نگرش خود به فلسفه برای هیچ خواست، فرض یا برنامه پژوهشی تقدس قائل نیستم. مهم نیست که یکی از این بناها یا تمامی آنها فرو ریزند، در واقع ناکامی آنها، به وسیله خود فلسفه کشف خواهد شد. فلسفه بر اساس این کشف پیش خواهد رفت و بر پیامدهای آن غلبه خواهد کرد. من انسانی شکاک هستم که نسبت به پایان [فلسفه] نگرانی ندارم. بنابراین از ناتوانی فلسفه در رسیدن به توافق یا به دست دادن پاسخهای علمی به پرسشهای فلسفی هراسی ندارم؛ همچنین، این پیش بینی که برخی خطاها بناگزیر رخ خواهند داد، موجب دل نگرانی من نیست یا اگر باشد آن را مانعی بر سر راه فلسفه نمیدانم. نکته طنز آمیز آن است که من به عنوان یک شکاک، بسیار بیش از افراد غیر شکاکی که بیهودگی فلسفه را تشخیص دادهاند، خوش بین هستم: حتی اگر فلسفه هیچ علمی تولید نکند و نتواند از دامهای فریب رهایی یابد - و به خصوص در همین شرایط خاص – فلسفه کارهای بیشتری در پیش خواهد داشت. بنا به قول برتراند راسل ( در «مقالات مردم ناپسند»): «تحقیر فلسفه – اگر به قدری بسط یابد که نظام مند شود – خود، نوعی فلسفه خواهد بود.» زیرا فلسفه دوستداری حکمت – و نه در اختیار داشتن آن – و پاسخی متقابل و مشروح به شرایط ماست. اگر شرایط ما، شبکهای در هم تنیده از دشواریها، تناقاضات، راه حلهای موقتی و امیدواریها باشد یا اگر امید چندانی به عینیت نظام مند در کار نباشد، آنگاه تنها نوعی سست از فلسفه به مرگ دچار خواهد شد: یعنی فلسفهای خوش بینانه یا نوعی از فلسفه که نافی این حوزه است. بدین سان فلسفه دست کم به دو معنا زنده است: اولاً فلسفه در مقام دوستداری خرد یا واکنشی به شرایط ما، نیازمند عینیت نیست و در موجودات متفکر نخواهد مرد. ثانیاً فلسفه در قبال آثار کلاسیک این حوزه، وظایف بسیاری در پیش دارد. برای مثال باید تعیین کند که آیا نسبی گرایی متناقض نیست. فلسفه به هیچ یک از این معانی با معضلات پیشارویش تحلیل نخواهد رفت، بلکه بر عکس از آنها تغذیه خواهد کرد. مرگ فلسفه حتی نزد حامیانش نیز شعاری مبالغهآمیز است. من این شعار را به واسطه نادیده انگاشتن معضلاتی که در نسبی گرایی تلویحیش وجود دارد، خام میدانم. اما بخش اعظمی از فلسفه سنتی نیز که این شعار در واکنش نسبت به آن صادر میشود، بسیار خام است. بدین معنا اگر چه جریان مرگ فلسفه این نکته را نادیده میانگارد، اما خود دلیلی درونی برای تغییر جهت فلسفه و نشانهای از اعتبار و زمینهای برای امیدواری است. بنابراین جریان مرگ فلسفه به گونهای طنز آمیز، نشانی روشن از زندگی و حرکت به شمار میرود. چه چیزی برای جریان مذکور بدتر از این میتواند باشد؟ فقط یک چیز: یعنی این فکر که فلسفه بزرگ آن اندازه میاندیشیدهاند خام نبوده است. من به این سخن نیز معتقدم. اما شاید فلسفه به واسطه دل نگرانی از مشکلات موجود در آن پایان یابد. اگر در فلسفه پرسش از مرگ این حوزه طرح شود، آیا نمیتوان گفت که فلسفه چندان هم زنده نیست؟ من چنین پاسخ خواهم داد: اگر این خودشیفتگی حوزهای، رایج یا اجتناب ناپذیر، باشد، فلسفه، شایسته توجه ما نخواهد بود؛ در این صورت برای همه ما بهتر خواهد بود که پی جوی پول بیشتری باشیم. (Peter Suber) منبع: http://www.earlham.edu/~peters/writing/endphilo.htm علیرضا غفاری: arg@pardisco.ir

نظرات